نفرت

امروز بعد هشت سال مجبور شدم جایی پا بذارم که اگه دست خودم بود تا هشتصد سال دیگه هم دلم نمی‌خواست پا بذارم.من رفتم اونجا و هیچی به روی خودم نیاوردم.در عوض الان ساعت چهار صبحه و من کل شب رو نتونستم بخوابم.

هالووینی بود برای خودش...

ترسناک بود و همه یه ماسک بی‌خیالی زده بودن به صورتشون

از بچه هفت هشت ساله بی خبر از همه جا گرفته تا ننه بزرگ اون خونه...

خوشحالم موقت هم که شده دارم از اینجا میرم و امیدوارم سرنوشت جوری رقم بخوره که بیشتر از اینجا دور بشم و تنها نخی که منو به اینجا وصل می‌کنه همراهم باشه.

منفورترین جمله امشب رو اینجا می نویسم:«نکنه قهری؟»

خب آره من قهرم ولی چون نمیخوام بگم چرا،پس نباید بگم قهرم

دقیقا یاد بچگیام افتادم که طرف با تمام قوا رو مخم راه میرفت،بعد که ری اکشنمو میدید می‌گفت اینا رو تو مدرسه بهتون یاد دادن؟

قالب وبلاگ و ابزارهای روزگذر
ابزار پرش به بالا